شنبه 6 مهر 1398  02:16 ب.ظ

دلهره ی عجیبی سر تا سر وجودم را فرا گرفته به گونه ای که حتی یک آن هم آرامش ندارم .
امروز حدود ساعت 10 و نیم صبح یکباره دلم برای همسرم پرکشید زنگ زدم تا حالش را بپرسم که به من گفت امروز با خود فکر می کردم که دیگر معنا و طریقه دوست داشتن و یا دوست داشته شدن را فراموش کرده ام و یادم نمی آید که دوست داشته شدن چگونه بود- باشنیدن این جمله که مخاطب طعنه اش من بودم سعی کردم با زهر خند و حرف در حرف آوردن فضای مکالمه را تغییر دهم و آن را به سوی دیگری بکشا نم اما شاید در لحظه فضا تغییر کند اما عاقبت چی این جمله ها بذر هایی است که کاشته میشود، ریشه می دواند، قد می کشد و می ترسم آخر کار زندگی مشترکمان را که با هزار امید و آرزو شروع کرده بودیم از هم بپاشد،خیلی می ترسم و مدام دلم آشوب است اما به روی خود نمی آورم ، می ترسم از پایان و قسمت زندگی ام. دیروز خنده خنده میگفت "تو از ابتدای زندگی مان تا کنون هیچ کاری برای من نکرده ای که الان به تو افتخار کنم" فقط نگاهش کردم و لبخند زدم آخر من از ابتدا تا کنون هر چه عشق بود در طبق اخلاص گذاشته بودم و تقدیمش کرده بودم نمی دانم چرا اینطور می گفت شاید عشق را به سبک رمان های عاشقانه بخواهد اما زندگی خشن تر از این حرف هاست باید شب تا صبح بدوی تا بتوانی زنده بمانی. چند تکه وسیله ای میخواست که من هر چقدر خودم را بتکانم  نمی توانم  تهیه کنم یعنی حقوق و پولی که در می آورم همان قوت لا یموتی را می رساند که بتوان طی حیات کرد دیگر سایر حاشیه ها خیلی کمرنگ شده و او این را درک نمیکند.و مدام ظاهر زندگی بقیه را با باطن عاشقانه کوچک خودمان مقایسه می کند و مسلما باورش این نیست که در کلبه ما رونق اگر نیست صفا هست... روز ها میگذرد و خشونت های   دوران ما   من را خمود تر می کند و من تمام قد ایستاده ام  تا گزندی به خانواده ام که از بد روزگارشان من نصیبشان شده ام نرسد من پیر تر و خسته تر می شوم تا آن ها شاد تر بمانند و زن شاد را چه به مرد خمود شاید آخر های زندگیمان باشد خدا رحم کند....


نظرات()   
   
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات